دوست دارم امسال پاییز
جور دیگری بگذرد
خورشید پشت ابر قایم نشود
ابری اگر باران داشت
جور دیگری ببارد
زمان جور دیگری بگذرد
وهمه جور دیگری با هم باشند
ارزویم این است
پاییز امسال
یک روز حال من جور دیگری باشد
به سمت تو بیایم
جور دیگری نگاهم کنی
حضورم را جور دیگری باور کنی
جراتم جور دیگری باشد
تا اهسته در گوشت نجوا کنم
دوست دارم .با من بمان
[ پنج شنبه 92/1/22 ] [ 2:12 عصر ] [ محمد فروردین ]
امان از نبودنی که هیچ بودنی جبرانش نمی کند
[ پنج شنبه 92/1/22 ] [ 1:37 عصر ] [ محمد فروردین ]
خدا از سلطان محمود بزرگتر است
هر گاه یک نفر از ظلم و ستم دیگری وحشت داشته باشد و مدام در فکر این باشد که چه وقت از طرف آن شخص ظالم، دردسری برایش ایجاد میشود، دیگران دلداریش میدهند و میگویند:« ای بابا، فکرش را نکن، خدا از سلطان محمود بزرگتر است.» این ضرب المثل قصه ا ی دارد که میگویند:
روزی سلطان محمود بر لب ایوان بارگاه خویش قدم میزد که چشمش به زن نجّاری افتاد. سخت عاشق زن شد و بیقرار. از وزیرش راه چاره خواست. وزیر که خیلی زیرک و موذی بود، گفت:« اگر شاه این راز را فاش کند یا بخواهد علناً نجّار را بکشد، خیلی بد میشود. چه خوب است که به نجّار ایرادی بگیریم و بگوییم که باید در مدت یک شبانه روز برای ما، یک بار جو از چوب بتراشد. اگر از یک بار حتی یک سیر هم کم باشد، او را بدون چون و چرا به دار میکشیم.» سلطان محمود به هوش وزیر آفرین گفت و او را مأمور این کار کرد.وزیر رفت به خانهً نجّار و قضیه را به او حالی کرد. نجّار بیچاره که نمیدانست سلطان محمود میخواهد او را دنبال نخود سیاه بفرستد، نزدیک بود از ترس قالب تهی کند. با ترس و وحشت آمد و قضیه را به زنش گفت و راه و چاره خواست. زن نجّار که خیلی دانا و هوشیار و عفیفه و پاکدامن بود، به اصل مطلب پی برد و به شوهرش گفت:« چرا خودت را باخته ای؟ ترس نکن. خدا از سلطان محمود بزرگتر است.» ولی هر چه زن او را دلداری میداد، بی نتیجه بود. شب که شد، مرد نجّار مشغول کار و تراشیدن جو از چوب شد، در حالیکه زنش مرتب میگفت:« بلند شو و با فکر راحت بخواب، تا صبح خدا بزرگ است.» ولی نجّار هوش و حواسی نداشت و از ترس آرام نمیگرفت. تا اینکه صبح شد و نجّار فقط یک مشت جو تراشیده بود. با زنش وداع کرد و گفت:« الآن غلامان شاه می آیند و مرا میبرند و به چوبهً دار میکشند.» زن باز هم گفت:« نترس. خدا از سلطان محمود بزرگتر است.» در این گفتگو بودند که در خانه زده شد. رنگ از صورت نجًار پرید و نزدیک بود، روح از تنش پرواز کند.
به زنش گفت.« من که قادر نیستم. تو برو و جواب آنها را بده.»
زن رفت در را باز کرد و دید نوکران سلطان محمود آمده اند. پرسید:« با کی کار دارید؟» گفتند:« شوهرت را میخواهیم ببریم. سلطان محمود مرده. باید برای او تابوت درست کند.» زن باخوشحالی برگشت و موضوع را به شوهرش حالی کرد و گفت:« نگفتم نترس؟ خدا از سلطان محمود بزرگتر است.»
مردی در فصل زمستان به دوستش برخورد و دید، لباس سبک و ناچیزی به تن دارد. در حیرت فرو رفت و پرسید:« سردت نیست؟» دوستش گفت:« خدا سرما را به قدر جامه میدهد. اگر قبول نداری، برویم پیش قاضی.» وقتی نزد قاضی رفتند، دیدند که قاضی پای منقل نشسته و چند تخت پوست هم رویش انداخته و با این وصف هنوز از سرما می لرزد.
این مثل را در مورد افرادی میگویند که از دیگران تقلید نابجا و کورکورانه میکنند و خیر و صلاح خویش را در نظر نمیگیرند.
درویش پیر و شکسته ای بود، معروف به “ درویش غریب دوره گرد” که از مال و منال دنیا فقط صاحب خری بود که سوار آن میشد و از این ده به آن ده میرفت، تا لقمه نانی پیدا کند. درویش شب به هر آبادی که میرسید، سراغ خانقاه یا مسجد را میگرفت و شب را در آنجا میگذراند. این درویش غریب بیچاره کاری هم بلد نبود تا بتواند نانی پیدا کند و ناچار نباشد، هر روز از این آبادی به آبادی دیگر برود. فقط دو بیت شعر یاد گرفته بود که میخواند:
علی علی سرور عالم علی کرم گشا علی، مشکل گشا علی
جانم به قربانت علی جون جانم به فدایت علی جون علی جون
و از این راه گذران زندگی میکرد.
روزی از روزها درویش غریب گذارش به آبادی کوچکی افتاد. از یکی از آهالی سراغ خانقاه را گرفت و وقتی به آنجا رسید، دید عده ای از درویشان دور هم جمع هستند. خیلی خوشحال شد. یکمرتبه صدایی بلند شد که:« تو کی هستی و از کجا میآیی؟» درویش غریب گفت:« مردی غریبم. از راه دور میایم.» آن مرد گفت:« من خادم خانقاه هستم. امانتی چیزی همراه نداری؟» درویش گفت:« من فقط خری دارم که در آن خرابه جلو باغ بستم. تو حواست به آن باشد.» این را گفت و به طرف جمع رفت و با گفتن « هو یا علی مدد» وارد مجلس درویشان شد.
این دستهً درویشان آدمهای جورواجوری بودند. هر گاه مهمان تازه ای به آنها میرسید، با او خیلی گرم میگرفتند و به هر حیله ای که بود، سر او را کلاه میگذاشتند. یکی از این درویشان که خیلی رند بود و از اول زاغ درویش غریب را چوب زده بود و دیده بود که درویش خرش را به دست خادم سپرده، نقشه ای کشید. در حالی که درویشان همدستش، سر درویش غریب را گرم کرده بودند و مرتب حال و احوال او را میپرسید که:« هو یا علی، بگو ببینیم درویش، اهل کجایی؟ و بکجا میروی؟»، آن درویش رند و مکار، خر را دزدید و برد بازار فروخت و از پول آن سوروسات خرید و وسیلهً عیش و نوش تهیه کرد و آورد در مجلس درویشان گذاشت. درویشان پس از خوردن غذای مفصل و شیرینی و آجیل مفت، بنا کردند به مسخره کردن و شعرخواندن. یکی از درویشان میخواند:شادی آمد و غم از خاطر ما رفت خر برفت و خر برفت و خر برفت
بقیهً درویشان هم به او جواب میدادند: خر برفت و خر برفت و خر برفتالقصه مجلس آنقدر گرم بود درویش غریب اصلا به فکر خرش نبود. بعد از اتمام مجلس هم همه در گوشه ای به خواب رفتند.
صبح وقتی که درویش غریب بیدار شد، دید هیچکس دوروبرش نیست. رفت خرش را بردارد، دید نه از خرش خبری هست، نه از خادم.بعد از این که ساعتی گذشت، سر و کلهً خادم باشی پیدا شد. درویش از او پرسید.« ای مرد خدا، خر من کو؟» خادم قیافهً حق بجانب گرفت و گفت:« مگر دیوانه شده ای؟ کدام خر؟» درویش گفت:« همان خری که دیروز غروب آفتاب در این خرابه بستم و به تو سفارش کردم، حواست به او باشد.» خادم باز حاشا کرد و گفت:« تو یا خواب میبینی یا دیوانه شده ای.» درویش که دیگر ناراحت شده بود، دست به فریاد گذاشت و سروصدا راه انداخت.
خادم باشی گفت:« مرد حسابی، تو با این سن و سال و با این ریش و پشم دراز خجالت نمیکشی، پرت و پلا میگویی؟ پس آنهمه شیرینی و غذا که دیشب خوردی، از کجا آمده بود؟ همه از پول خر تو بود که رند مجلس آن را به بازار برد و فروخت.» درویش بیچاره که تازه متوجه شده بود، گفت:« میخواستی به مجلس بیایی و با اشاره به من خبری بدهی، تا لااقل او را بشناسم و پول خرم را از او بگیرم.»
خادم باشی گفت:« من آمدم خبرت کنم، اما دیدم تو بیشتر از دیگران سروصدا راه انداخته ای و از رفتن خرت خوشحالی میکنی و با بقیه دم گرفتی که خر برفت و خر برفت و خر برفت. فکر کردم از فروختن خرت راضی هستی.» درویش غریب گفت:« ای مرد، حق با توست. من ندانسته، از گفته ها و رفتار آنها تقلید کردم و به این روز افتادم.»
خرس را وا داشته اند آهنگری
چون به کسی کاری رجوع کنند که شایستهً آن کار نباشد در ضمن، نفس عمل اعجاب آور باشد، گویند “خرس را وا داشته اند آهنگری” و قصهً آن چنین است:
در زمانهای خیلی قدیم آهنگری زندگی میکرد که کارش خیلی سنگین بود. شاگردی هم پیدا نمیکرد که کمکش کند. یک روز که آهنگر به بیرون شهر در بیابان رفته بود، خرسی را دید که از گرسنگی، نزدیک آبادی آمده بود، تا بلکه غذایی پیدا کند. آهنگر فکر کرد:« چه خوب است که خرس را ببرم و به جای شاگرد استفاده کنم و منت این و آن را نکشم.» به دنبال این فکر، ریسمانی به گردن خرس بست و با خود به شهر برده و در دکانش بست. یک خروس و یک گوسفند هم آورد و در کنار خرس بست.
وعده تا وعده غذای هر سه را جلوی آنها میگذاشت و میگفت:« یالا غذاتان را بخورید که باید چکش بزنید.» و خودش شروع میکرد به چکش زدن و خرس هم نگاه میکرد.
بعد از چند روز آهنگر رو کرد به خروس و گفت:« یالا شروع کن.» خروس هم که اصلاً نمیفهمید آهنگر چه میگوید، به ورچیدن دانه ادامه داد. آهنگر دوباره گفت:« مگر کری؟ فکر میکنی شوخی میکنم؟» و به طرف خروس حمله کرد و سر او را برید. خرس هم یک خرده جا خورد، ولی کاری نکرد. روز بعد نوبت گوسفند رسید و آهنگر همان معامله را با گوسفند کرد. روز سوّم آهنگر غذای خرس را جلوی او گذاشت و گفت:« امروز نوبت توست. غذا بخور و شروع کن به چکش زدن، وگرنه مثل آن دوتا سرت را می برم.» خرس دید که دیگر چاره ای نیست. غذایش را که تمام کرد، شروع کرد به چکش زدن.
مردی در خانهً یک روستایی مهمان شد. چشمش به خروس چاق و چله ای افتاد و قصد کرد، آن را بدزدد. نیمه های شب، دور از چشم همه، بلند شد و خروس را در توبره ای گذاشت و میخواست از در بیرون برود که صاحبخانه بیدار شد و گفت:« الآن که زود است بروی. بگذار خروس بخواند، بعد برو.» مهمان دزد در جواب گفت:« خروس اگر خروس باشه، توی راه هم میخونه.»
[ پنج شنبه 92/1/22 ] [ 1:24 عصر ] [ محمد فروردین ]
کس نمی داند کدامین روز می میرد ؟؟؟
[ پنج شنبه 92/1/22 ] [ 12:1 عصر ] [ محمد فروردین ]
نکتــه ها
1- آیا می دانید که تفاوت یک درصد (1%) و دو درصد (2%) چند درصد است؟
2- چه مشابهتی بین یک دانش آموز ساعی و یک میزان الحراره وجود دارد؟
3- چه کلمه ایست که در موقع گفتن آن، دهان حالت عادی ندارد؟
4- آن کدام اسب است که از برج ایفل بیشتر می پرد؟
5- آدم خیلی گرسنه، چند عدد تخم مرغ پخته پشت سر هم می تواند بخورد؟
6- آیا می توانید فرق مالک و مستأجر را بگویید؟
7- بین عدد 2 و 3 چه علامتی قرار بدهیم که عددی بزرگتر از 2 و کوچکتر از 3 باشد؟
8- آن کدام دو عدد است که اگر آنها را در هم ضرب کنید و یا با هم جمع کنید نتیجه یکی باشد؟
9- می توانید بگویید بازیگوش ترین اعضاء بدن انسان کدام است؟
10- آیا می دانید که چرا سربازان کلاه برسرشان می گذارند؟
11- آن کدام سه عدد است که چه آنها را در یکدیگر ضرب کنید و یا با هم جمع کنید نتیجه مساوی باشد؟
12- آیا می توانید بگویید که آدم های پرگو در کدام یک از ماههای سال معمولاً کمتر حرف می زنند؟
13- آیا می دانید که چرا خروسها هنگام قوقولی قوقو چشم های خود را می بندند؟
14- آیا می توانید فرق ساعت دیواری و استاد دانشگاه نظامی را بگویید؟
15- همسایة ما هفت دختر دارد و این دخترها هر کدام یک برادر دارند حال شما بگویید که همسایه ما جمعاً چند فرزند دارد؟
16- دو پدر و دو پسر فقط با سه بلیط وارد سینما می شوند و مورد اعتراض قرار نمی گیرند چرا؟
17- سه نفر پشت سر هم وارد اطاق می شوند، کدام یک از آنها بی زحمت تر وارد می شود؟
18- او را در خیابان دوبار و در خانه یکبار می بینیم، ولی در مدرسه اصلاً نمی بینیم، نامش چیست؟
19- آن کدام بطری است که نمی شود داخل آن آب ریخت؟
20- آن چیست میان من و شما؟
21- آن کدام انسان است که آرزو دارد یک چشمش کور باشد؟
22- چرا آدم برای خوابیدن به رختخواب می رود؟
23- دیروز به دنیا نیامده بودم، فردا مرده ام، من چیستم؟
24- دو نفر شاگر مدرسه ای با هم گفتگو می کردند، یکی می گفت: «من هفت سال دارم، ولی تا حالا فقط دو مرتبه توانسته ام جشن تولد برای خودم بر پا کنم، چرا؟»
25- ایام هفته:
بدون اینکه نامی از شنبه و یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه و تا آخر ببرید سعی کنید ایام هفته را بشمارید؟
26- تاریخ تولد او را بگویید.
دوستم می گفت: «امروز یک روز به جشن تولد من مانده است؛
ولی فردا یک روز از جشن تولد من گذشته است. بگویید من کی بدنیا آمده ام.»
27- درست در نیمه شب هستیم و باران بشدت می بارد. اداره هواشناسی در اخبار نیمه شب اعلام می کند که تا چهار الی پنج روز هوای آفتابی خواهیم داشت (از فردا تا پنج روز دیگر)
حال شما چند درصد پیش بینی می کنید که درست 72 ساعت دیگر هوا آفتابی باشد؟
28- سریع بگویید 9 ساعت و 17 دقیقه و 28 ثانیه و شش ساعت و 35 دقیقه و 42 ثانیه با همدیگر چقدر تفاوت زمانی دارند؟
29- هفت ملوان در حال غرق شدن بودند. قایقی به کمک آنها رسید و همه را نجات داد. از بین این ملوانان شش نفر سرشان خیس بود، ولی نفر هفتم نه، شما بگویید چرا؟
30- برای نوشتن و یا شمردن اعداد از یک تا صد چند مرتبه عدد 6 گفته و یا نوشته می شود؟
معمــاها
1-می سوزم تا راز تو افشا نشود، من چیستم؟
2-آن چیست که همیشه پیش چشم شماست، ولی هرگز او را نمی بینید؟
3- گاهی بیش از انسان داندان دارد؟ ولی اگر تمیز باشند اصلاً گاز نمی گیرند آن چیست؟
4- آن چیست که در هر لحظه هم طولانی می شود و هم کوتاه؟
5- آن چیست که تمیز متولد می شود، ولی کثیف می میرد؟
6- تا خیسم نکنی یک قدم هم راه نمی روم، من چیستم؟
7- آن چیست که وقتی پایین می رود می رقصد و وقتی بالا می آید، می گرید؟
8- آن چیست که وقتی پوستش را می کنید خودتان گریه می کنید؟
9- هنگام ورود طلایی رنگم، ولی موقع خروج سفید رنگ، من چیستم؟
10- چه جانوری است که از سگ نمی ترسد، ولی از جوجه می ترسد؟
11- آن چیست که بدون اینکه حرف بزند، همیشه حقیق را می گوید؟
12- آن چیست که دهان ندارد ولی سوت می زند. سیگار نمی کشد، ولی دود می کند؟
13- آن چیست که در اثر ضربات پی در پی کوچکتر می شود، ولی همیشه سربلند است؟
14- با وجود آنکه هر روز صبح بپا می خیزد و شب هنگام بخواب می رود، ولی هرگز لحظه ای نخوابید است آن چیست؟
15- آن چیست که تا بدنش کاملاً گرم نشود، شروع به کار نمی کند؟
16- با اینکه بغلم می کنی ولی لگدم می زنی، من چیستم؟
17- کلاه دارم، سرندارم. پا دارم، کفش ندارم. من چیستم؟
18- با وجود آنکه همیشه در جای محفوظی قرار دارد، ولی همیشه خیس است. آن چیست؟
19- آن چیست که همیشه پس از مرگش راه می افتد؟
20- تمام دیوارهای خانه ام سفید است. خانه ام در و پنجره ندارد و برای اینکه از خانه بیرون بیام و نجات پیدا کنم باید دیوار را خراب کنم، من چیستم؟
21- بیش از سیصد دست لباس دارم و هر روز یکی از آنها را از تنم در می آورند. من چیستم؟
22- آن چیست که به من تعلق دارد، ولی دیگران بیشتر از آن استفاده می کنند؟
23- هر چه بیشتر توی سرم بزنی، بیشتر می نویسم. من چیستم؟
24-آن چیست که بدون اینکه تکان بخورد از تهران تا قزوین هم می رود؟
25- پوست دارد ولی حیوان نیست. برگ دارد ولی درخت نیست. آن چیست؟
26- آن چیست که همیشه سرو ته راه می رود؟
27- آن چیست که دو سر و دو دست و شش پا دارد؟
28- وقتی که می خواهند مرا زندانی کنند، خیسم می کنند و وقتی که می خواهند آزادم کنند، پاره ام می کنند. من چیستم؟
29- برای ورود از پنجره به داخل اطاق لازم نیست که پنجره را باز کند. آن چیست؟
[ پنج شنبه 92/1/22 ] [ 11:52 صبح ] [ محمد فروردین ]
آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣سخنان بزرگان♣♣♣♣♣♣♣
عشق همانند مغناطیسی است که ما را به مبدا خود جذب می کند . باربارا دی آنجلیس
♣♣♣♣♣♣♣سخنان بزرگان♣♣♣♣♣♣♣
اگر همه آرزوها برآورده می شد ، هیچ آرزوئی برآورده نمی شد. یونسکو
♣♣♣♣♣♣♣سخنان بزرگان♣♣♣♣♣♣♣
از دیگران نخواهیم رخدادهای اندوهناک گذشته خویش را برایمان بازگویند . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣سخنان بزرگان♣♣♣♣♣♣♣
مقام عالی انسانی در برابر شماست. آن را بدست آورید. شیللر
♣♣♣♣♣♣♣سخنان بزرگان♣♣♣♣♣♣♣
به زبانت اجازه نده که قبل از اندیشه ات به کار افتد. شیلون
[ پنج شنبه 92/1/22 ] [ 11:46 صبح ] [ محمد فروردین ]
وجدان هست و زنده است
همچون که انسان را زنده نگه میدارد
اگر انسان وجدان پاک داشته باشد
همچنان که دانش بدون وجدان ویرانیست
تقدیم به همه انسان های با وجدان
[ پنج شنبه 92/1/22 ] [ 11:32 صبح ] [ محمد فروردین ]
روسری ات را بردار تا ببینم بر شب موهایت
چند زمستان برف نشسته است،
تا من به بهار رسیده ام ...
مادر...
[ چهارشنبه 92/1/21 ] [ 11:10 عصر ] [ محمد فروردین ]